گویی : حکایتی مکن از حال عشق من
خود کی ز عشق تو بحکایت همی رسد؟
جانا ، مرا غم تو بغایت همی رسد
اندوه عشق تو بنهایت همی رسد
عشق در سر برفت و عقل برفت
کین دو در یک مکان نمی گنجد
با تو در سینه جان نمی گنجد
تو درونی ازان نمی گنجد
نی نی ، که مراست تازه عیشی
در سایهٔ دولت خیالت
ای حال دلم تباه بی تو
چون حال دلم مباد حالت
پالوده تن من از فریبت
فرسوده تن من از محالت
ماه شب چهارده بخوبی
ناقص بر آیت کمالت
ای پردهٔ نقش حسن زلفت
وی دانهٔ دام عشق خالت
ای مهنت عاشقان فراقت
وی نعمت مفلسان وصالت