دیدهٔ ما، اگر چه بی نور است
لیک نزدیک بین هر دور است
در کمند غم تو پا بستم
وز می اشتیاق تو مستم
جز حدیث تو من نمی دانم
خامشی از سخن نمی دانم
تا به حدی است شکر دهنت
که نشاید سخن در آن گفتن
وصف حسن جمال خود خود گو
حیف باشد به هر زبان گفتن
هست جانم چنان به عشق غریق
که ندارد گذر به هیچ طریق
گر تو از عشق فارغی، باری
من ندارم به غیر ازین کاری
جان، چو مامور شد به امر احد
منتظر یافت عشق بر سر حد
چون که حسن آمد از عدم به وجود
عشق در نور او ملازم بود
اندرین ره، اگر مقامی هست
هس ماوای عاشقان الست