پروانه به رقص آید و از شوق درون
صد شمع چراغ را سراسیمه کند
رخسار تو باغ را سراسیمه کند
بوی تو دماغ را سراسیمه کند
صوفی بت هستیم به صد پاره شکست
دردا که تعلقم پریشان کردند
تا رنگ من از شراب رهبان کردند
بی رنگی ام آبروی ایمان کردند
ریزد می از آن سیه که بشکست ولی
گر نشکند این شیشه می اش می ریزد
گر سنگ ملامت به دلم نستیزد
از هر سر مو چشمهٔ آز انگیزد
گفتند برو به دیر کاین سنگ سیاه
قدر گهرش صنم تراشان دانند
رفتم به حرم که درد ایمان دانند
معموری دل ز کفر ویران دانند
از جرعهٔ خویش اگر به خاک افشانم
دریای محیط از او به کشنی گذرد
بر ساغر من که عشق از او نشأه برد
حد نیست کسی را که به دعوی نگرد