بی رهبری عشق، بسر چشمه ی مراد
کی ره بری هم ار کندت خضر، رهبری؟
خفض الجناح، روح الامین گر کند رواست
با همرهی عشق من از سست شهپری
عشقم ز سدره، صد ره بالا کشید و ماند
عقل از روش، که کردی دعوی صرصری
منگر به خاکساری و بی دست و پائیم
آبی فراهم آور و بنگر شناوری
سر بر زند ز گلشن تحقیق من گلی
الفرع بالثریا و الاصل بالثری
بگشاید از نشاط، سر نافه ی مراد
و آفاق را به توفد مغز از معطری
طوطی فکرتم ز دراری طرازها
مقدار بشکند به سخن گفتن دری
جامی بده که خاطر توحید زای من
شیر آورد ز شوق به پستان مادری
بهرام و تیر و کیوان در رتبه کیستند
ای زهره ی ترا مه و خورشید، مشتری؟
اللّه که قامت الف آسای آن نگار
مانند دال، پشت مرا کرده چنبری