تا نباشی حریف بی خردان

که نکو کار بد شود زبدان

همچو احرار سوی دولت پوی

همچو بدبخت زاد و بود مجوی

خواهی که چو من باشی و نباشی

خواهی که چو من دانی و ندانی

بگداخت حسود تر چو در آب شکر زانک

در کام سخن به ز زبانت شکری نیست

و گر خود تو نه ای، جانی، چنان بستانم از تو دل

که یک چشمت همی گرید دگر چشمت همی خندد

اگر نو کیسه عشقی را بدست آری تو، از شوخی

قباها کز تو بردوزد کمرها کز تو بربندد !

هرانک او در تو دل بندد همی بر خویشتن خندد

که جز همچون تو نااهلی چو تو دلدار نپسندد

برگذر زین سرای غرچه فریب

درگذر زین رباط مردم خوار!

بس که نامرد و خشک مغزت کرد

رنگ کافور و مشک لیل و نهار!

چند از این باد خاک و آتش و آب

وز دی و تیر وز تموز و بهار؟

تعداد ابیات منتشر شده : 510165