چو بگذشت ازین کار ماهی فره
بیآمد به نزدیک آب زره
ز اخترشناس و مهندس شمار
به روم و به هند آن که بد نامدار
بیاورد و بنهاد شهر زرنج
که در کار ناسود روزی ز رنج
ز گل باره ای گردش اندر کشید
میانش دژی سر به مه برکشید
ز پیرامن دژ یکی کنده ساخت
ز هر جوی و شهر آب در وی بتاخت
بسا رود برداشت از هیرمند
وزان جوی و کاریزها برفکند
در این کار بُد پهلوان سپاه
که از شاه کابل تهی ماند گاه
پسر شاد بنشست بر جای اوی
بگردید از آیین و از رای اوی
خراج پدرش آن که هر سال پیش
به اثرط فرستادی از گنج خویش
دو ساله به گنج اندر انبار کرد
دگر طمع کشورش بسیار کرد
بسی دادش اثرط به هر نامه پند
نپذرفت و بد پاسخ آراست چند
همیدونش دستور فرزانه هوش
بسی گفت کاین جنگ و کین رامکوش
به صدسال یک دوست آید به دست
به یک روز دشمن توان کرد شست
چو بود آشتی نو میآغاز جنگ
پس شیر رفته مینداز سنگ
تن و جان بود چیز را مایه دار
چو جان شد بود چیز ناید به کار
تو این پادشاهی بیابی که هست
به از طمع مه زین که ناید به دست
پشیزی به دست تو بهتر بسی
ز دینار در دست دیگر کسی
نگه کن که در پیشت آبست و چاه
کلیجه میفکن که نرسی به ماه
شهان از پی آن فزایند گنج
که از تن بدو بازدارند رنج
تو گنج از پی رنج خواهی همی
فزودن بزرگی بکاهی همی
ز گرشاسب ترسد همی چرخ و بوم
سُته شد ز گرزش همه هند و روم
شهان را همه نیست پایاب اوی
چه داری تو با این سپه تاب اوی
چو آتش کنی زیر دامن درون
رسد دود زود از گریبان برون
مکن بد که تا بد نیایدت زود
مدرو و مدوز و ترا رشته سود
برآشفت و گفتش تو لشکر پسیچ
ز پیکار گرشاسب مندیش هیچ
دو سال است کاو شد ز درگاه شاه
به نزدیک آب زره با سپاه
به نوّی یکی شهر سازد همی
ز هر شهر مردم نوازد همی
به ما تا رسد گرد او در نبرد
ز زاول برآورد باشیم گرد
بُدش ابن عم نام انبارسی
بدادش ز گردان دو صد بار سی
فرستادش از پیش و سالار کرد
ز پس با سپه ساز پیکار کرد
گزید از دلیران دو ره چل هزار
صد و شست پیل از در کارزار
بشد تا سر مرز کابلستان
به کین جستن شاه زابلستان
خبر شد برِ اثرط سر فراز
سبک خواند لشکر ز هر سو فراز
برادرش را سروری هوشیار
پسر بُد یکی نام او نوشیار
ورا کرد پیش سپه جنگجوی
بَرِ شهر داور فرود آمد اوی