چراکس منکر بی طاقتیهای درا باشد
دلی دارد چه مشکل گر به دردی آشنا باشد
دماغ آرزوهایت ندارد جز نفس سوزی
پرپرواز رنگ و بو اگر باشد هوا باشد
حریص صید مطلب راحت از زحمت نمی داند
به چشم دام گرد بال مرغان توتیا باشد
ز نان شب دلت گر جمع گردد مفت عشرت دان
سحر فرش است در هرجا غبار آسیا باشد
زبان خامشان مضراب گفت وگو نمی گردد
مگر درتار مسطر شوخی معنی صدا باشد
نفس بیهوده دارد پرفشانیهای ناز اینجا
تو می گنجی و بس ، کر، در دل عشاق جا باشد
چه امکان ست نقش این و آن بندد صفای دل
ازین آیینه بسیار است گر حیرت نما باشد
جهان خفته را بیدارکرد امید دیداری
تقاضای نگاهی بر صف مژگان عصا باشد
در آن محفل که تاثیر نگاهت سرمه افشاند
شکست شیشه همچون موج گوهر بی صدا باشد
به چندین شعله می بالد زبان حال مشتاقان
که یارب بر سر ما دود دل بال هما باشد
ز بیدردی ست دل را اینقدرها رنگ گردانی
گر این آیینه خون گردد به یک رنگ آشنا باشد
ندارد بزم پیری نشئه ای از زندگی بیدل
چو قامت حلقه گردد ساغر دور فنا باشد