من بغیر از تو نه بینم درجهان
قادرا پروردگارا جاودان
من ترا دانم ترا دانم ترا
حق ترا کی غیر باشد ای خدا
چون به جز تو نیست در هر دو جهان
لاجرم غیری نباشد در میان
اولین و آخرین وای احد
ظاهرین و باطنین و بی عدد
این جهان و آن جهان و در نهان
آشکارا در نهان و در عیان
هم عیان و هم نهان پیدا توئی
هم درون گنبد خضرا توئی
در ازل بودی و باشی همچنان
تا ابد هستی و باشی جاودان
ای ز تو پیدا شده کون و مکان
ای ز تو پیدا شده جان و جهان
ای ز تو عالم پر از غوغا شده
جان پاکان در رهت یغما شده
ای ز تو چرخ فلک گردان شده
صدهزاران دل ز تو حیران شده
ای ز وصلت عاشقان دلسوخته
جامهٔ وصل تو هر دم دوخته
ای ز وصلت کار بازار آمده
همچو ابراهیم در نار آمده
ای ز وصلت جانها اندر فغان
همچو موسی درجواب لن تران
ای ز وصلت جانها بریان شده
همچو اسمعیل صید قربان شده
ای ز وصلت زاهدان در تهنیت
همچو داود نبی در تعزیت
ای ز وصلت عالمان در گیر و دار
چون سلیمان پادشاهی ملک دار
ای ز وصلت جان ما تاراج یافت
چون محمد یک شب معراج یافت
ای ز وصلت عاشقان آشفته کار
همچو عیسی آمده از پای دار
ای ز وصلت آسمان گردان شده
اندرین ره راه بی پایان شده
ای ز وصلت کوکبان اندر طلب
می نیاسایند هرگز از تعب
ای ز وصلت آفتاب اندر سما
غلط غلطان می رود بی سر و پا
ای ز وصلت خاک را خون در جگر
هر زمان سردگر کرده بدر
ای ز وصلت آب در کار آمده
هر زمان هر سو پدیدار آمده
ای ز وصلت شد فریدت غرق خون
هر زمان در خاک افتد سرنگون
ای ز وصلت آتش از غم سوخته
اندر آن دم سنگ بر سر کوفته
ای ز وصلت هر زمان حیران شدم
در تحیر سر بسر گردانشدم
ای ز وصلت غرق توحید آمدم
لاجرم در عین تجرید آمدم
من توام تو من نه من جمله توئی
محو کردم در تو مائی و توئی
خود یکی بود و نبود او را دوئی
از منی هر چیز هم اینجا توئی
من بوصلت عارفی مطلق شدم
عارفی رفته تمامی حق شدم
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سرنامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
صد هزاران خلق حیران مانده اند
اندرین ره نوح گریان مانده اند
صد هزاران عارفان در گفتگو
اندرین ره لوح دل در شست و شو
عاشقان آتش زنند در هر دو کون
تا رهی زین نقشهای لون لون
نقشها را جمله در آتش بسوز
بعد از آن شمع وصالش برفرور
چون نماند نقشها اندر نهان
آن زمان نقاش را بینی عیان
با تو گویم سر اسرار نهان
ای برادر نقش را نقاش دان
چون ترا باشد کمال دین به حق
خویش را هرگز نبینی جز به حق
جملگی اعضای تو ای بی خبر
ذات کلی این جهان را سر به سر
عرش و فرش و لوح کرسی و قلم
از توشان شد اسم در عالم علم
گوهری جان در هوس تو کردهٔ
با سگی و جاهلی خوکردهٔ
دادهٔ بر باد عمر جاودان
یک زمان آگه نهٔ از سرجان
چون شوی آگه ز سر خویشتن
ترک گیری ازحدیث ما و من
جمله را یک بینی ای مرد خدای
تا نه بینی ای پسر رشته دوتای
گر تو راه عشق را مایل شوی
یک ره و یک کعبه و یک دل شوی
ننگری در هیچ سوای مردکار
دایما در عشق باشی بی قرار
عشق جانان جوهر جان آمده است
لاجرم از خلق پنهان آمده است
هست پیدا نیک تنها از شما
کی بود خفاش را تاب ضیا
این جهان و آن جهان با هم ببین
بگذر از راه گمان و از یقین
عشق با انسان و آن آمیخته
روح اندر خاک دان آویخته
گفتم ای آرام جان عاشقان
هم شوی درمان درون جسم و جان
ای جمالت عاشقان نشناخته
مرکب معنی درین ره تاخته
ای وصالت سالکان را رهروان
جمله در آیند از ره بی نشان
ای وصالت صادقان صادق شده
در طریق عشق خود لائق شده
ای وصالت عالمان درهای و هوی
در ره تقلید بشکافند موی
ای وصالت اولیا را داد حال
دأب ایشان ماورای قیل و قال
ای وصالت آسمان و هم زمین
هست در تسبیح رب العالمین
ای وصالت شمس را دریافته
نور او در جمله عالم یافته
ای وصالت ماه را هاله زده
گاه بدروگه هلالی بر زده
ای وصالت باد و آتش را به هم
داد وصلت از ره لطف و کرم
ای وصالت بحر را بگداخته
هر زمان درد دگر پرداخته
ای وصالت کرد آب و خاک را
داد قدسی روح قدس پاک را
ای وصالت کوه را در گل زده
صد هزاران عاربش بر دل زده
ای وصالت سر دریای قدم
صد هزاران درّ آرد از عدم
ای وصالت آشکارا و نهان
ای وصالت بی بیان و بی عیان
ای وصالت انبیا و اولیا
ای وصالت عاشقان و اصفیا
ای وصالت زاهدان و مخلصان
ای وصالت نیستی و هستیان
ای وصالت هست گشته در جهان
ای وصالت هست پیدا ونهان
ای وصالت از جهان بیرون شده
ای وصالت عالم بیچون شده
ای وصالت هر دو عالم سوخته
ای وصالت خان و مانم سوخته
عالمان در علم اودرمانده اند
عارفان از عرف او وامانده اند
عاشقان از عشق او حیران شدند
هر دم از نوعی دگر بی جان شدند
زاهدان از زهد او رسوا شدند
در خیال زهد او شیدا شدند
بعد پنجه سال او اسرار یافت
از فریدالدین لقب عطار یافت
سر بیسرنامه را پیدا کنم
عاشقان رادرجهان شیدا کنم