جانم ز درد چشم بجان آمد از عذاب
یا رب چه دید خواهم ازین چشم دردیاب ؟
هر شب زروشنایی خود، تا سپیده دم
سوزان در آب دیده چو شمعم ز درد و تاب
انسان عین گشت چو فرزند ناخلف
بودنش رنج خاطر و نابودنش عذاب
در چشم من ز بس که شد آهخته تیغبا
گویی یکیست چشم من و چشم آفتاب
گویند مشک ناب شود خون بروزگار
دیدم بچشم خویش که شد مشک خون ناب
اندر دیار چشم ز بس یاوگی درد
مردم نماند زانکه بیکاره شد خراب
از رخنه ها که گشت ز جوشش بروپدید
چشمم درست کرد ببادام انتساب
پیکان تافته ست چو غنچه بعینه
تجویفهای چشم من از فرط التهاب
مانند عنکبوت سطر لاب رخنه شد
اطباق عنکبوتی این دیدۀ یباب
و ز اضطراب مردم چشمم در او چنانک
در نسج عنکبوت طپیدن کند ذباب
دندان اشک دامن اجفان گرفته چست
جسته ز دست درد و دوان گشته در شتاب
در اندرون چشم ز الوان مختلف
همچون بهشت جوی شرابست و شیر و آب
این روزگار دیدۀ من بین که ناگهان
شده شیرخواره وز دهنش میچکد لعاب
پیکی دونده بود، شدش پای آبله
و اکنون علاجش آن که بحنّا کند خضاب
این سایه پروریده که طفلیست نازنین
رخساره در کشید ز خورشید و ماهتاب
همچون ستاره چشمم روشن بتیرگیست
میلم بسوی ظلمت، چون رای ناصواب
کرده چو سایه روی بدیوار روز و شب
با آفتاب و ماه گهم جنگ و گه عتاب
گشتست از آفتاب گریزان سیاهه ام
گویی ببخت کوری من بوم شد غراب
در چشم من کشد بستم میل آتشین
از سرمه دان چرخ، چو پرتو زند شهاب
می دید از مسافت ده میل چشم من
و اکنون چو میل دید، کندرای انقلاب
شیرینیم زیان چو همی داشت می کند
بادام چشم من ز شکر خواب اجتناب
خازن شد ابن مقلۀ من درّ ولعل را
و اکنون نمی کند نظر اندر خط و کتاب
بینم ز هرچه بینم بعضی، مگر که کرد
از مبصرات مختصری چشمم انتخاب
سیارۀ سرشک پدید آمد از شفق
خورشید باصره چو فرو رفت در حجاب
ناگه چو دید جاریه العین خون عذر
رخساره کرد پنهان از شرم در نقاب
باران اشک خانۀ چشمم خراب کرد
از بهر آنکه از سهرش بود فتح باب
بر سیخها کباب بسی دیده یی ببین
بر پلک چشم من مژه چون سیخ بر کباب
دریا و معدنست بیکجای چشم من
هم لعل ناب در وی و هم گوهر خوشاب
چون شبنمست و لاله چون اختر و شفق
چون خنجرست و گوهر و چون ساغر و حباب
چشمم گل شکفته و اشکم گلاب گرم
هرگز مباد کس چو من اندر گل و گلاب
برآسمان چشم من از اشک و آبلدست
سیّاره و ثوابت بی عد و بی حساب
این هم ز جورهاست که دور زمانه کرد
در چشم یار مستی و در چشم من شراب
لعل و گوهر که مایه ی خنده ست در لبش
زاریّ و گریه کرد از او چشمم اکتساب
بفشاند مهره مردم چشم از مرمّدی
چون با حریف درد نبودش توان و تاب
پیکان آبدادۀ مژگان چه فایده
آنرا که تیرهای نظر هست تیرتاب
مصباح باصره شود از نفخ منطقی
چون آیدم بخار دخانی در اضطراب
من خون چشم ریخته بینم بچشم خویش
هرگه که روی ماده باشد بانصباب
در پیش نور بسته شد از نم غشاوه یی
زان سان که در هوا متراکم شود ضباب
راه نظر ببسته سحاب عقیق رنگ
رخشنده برق خاطف از اثنای آن سحاب
مانم بچشم بسته بگاو خراس لیک
هستم ز آب چشم چوخر مانده در خلاب
این هر دو گرد بالش مشکین دیده را
شبهاست تا بکار نیامد ز بهر خواب
گاهی بچشم بر نهم انگشت همچو نای
گه پیش رو دراز کنم پنجه چون رباب
گرچه سیاهه ز ابله ترسی مکوکبست
با زخم و درد نیست همش روی انتقاب
در پردۀ مشیمی خون خورد چون جنین
طفلی که ظاهرست برو حیلت شباب
این گرد خیمه را که پر از میخ دامنست
وز پرتو اشعه برو تافته طناب
بدخوابگاه روح طبیعی و زو بجست
هرگز که ساخت خوابگه اندرمیان آب؟
دیده چو آسیاو درو دانه آبله ست
گردان بخون دل شده این گردآسیاب
بر تافت تیز مردم چشمم عنان خویش
چون دید مردمی همه جا پای در رکاب
کوریّ خود همی بدعا خواستم ز درد
منّت خدایرا نشد آن نیز مستجاب
کحل الجواهری که جلاء بصر دهد
کردم برای آنکه دهد ایزدم ثواب
بخشنده یی کجاست که چونین قصیده را
مخلص کنم بمدحش و با او کنم خطاب؟
مخلص همی بمردمک چشم خود کنم
کامروز نیست مردمی الّا درین جناب
کو آستین و دامن من پر گهر کند
هر گه کز و بود نظر من بر اجتناب
اتن نکته ها که بر حدقه من نشانده ام
شاید که بهر زیب کشد زهره در سخاب
بر چشم خود نشانمش از ناز اگر کسی
از شاعران بگوید این گفته را جواب