زهی سپهر محلی که دون رتبت توست
هرآنچه عقل زاقسام آفرین داند
تویی که شخص هنر از طوارق حدثان
حریم جاه ترامعقلی حصین داند
بدان نشاط فلک گرد خویش میگردد
که خویشتن را با قدر تو قرین داند
بآفتاب و سحابش چه التفات بود
کسی که راه بدان دست و آستین داند
طلایۀ کرمت بر طریق اهل هنر
کجا که از سپه نیستی کمین داند ؟
فلک که رای تو شد مقتدای افعالش
رضا و خشم ترا اصل مهر و کین داند
جدا ز سایۀ تو نیست ذرّۀ خورشید
از آنکه روشنی کار خود درین داند
زسایۀ تو شدست آفتاب روی شناس
که همنشین را هر کس بهمنشین داند
کجا رسد سوی درگاه تو قلاوزوهم
که راه خود همه تا چرخ هفتمین داند
بسالها نرسد آفتاب روشن دل
درآن دقیقه که آن رای دوربین داند
بزرگوارا داعی مرید دولت تست
فلک بمهر تو جان مرا رهین داند
از آن بحضرت تو کمتر آورد زحمت
که او ملالت آن طبع نازنین داند
شب دراز به مدح تو می کنم کوتاه
گواه صادق من صبح راستین داند
سخن بصدر تو آرم که بر تو مقصورست
کسی که قیمت این گوهر ثمین داند
لطیف طبعان دانند قدر لطف سخن
که قدر باد صبا برگ یاسمین داند
سخنسرایان هستند، لیک صاحب ذوق
حدیث چشمۀ حیوان و پارگین داند
خدای داند اگر دانم اندرین شعرا
کسی که ظاهر تفسیر حورعین داند
سخن چگونه برم نزد آنکه از غفلت
شمال را به بسی جهداز یمین داند؟
زمن چه فرق بود تا بدیگران آنرا
که رخش رستم چون صورت گلین داند؟
چگونه داروی درد خود از کسی طلبند
که خار را زعداد ترنجبین داند؟
همه فروتنی من زمردری طمع است
خرد زحال من این ماجرا یقین داند
طمع چو منقطع آمد... زن آنکس
که خویشتن را کمتر از آن و این داند
زپیر عقل سؤالی پرپر می کردم
که اوست آنکه دوای دل خزین داند
که کیست آنکه غم اهل فضل داند خورد؟
جواب داد صاحب بهاء دین داند
مگیر باز زداعی وظایف الطاف
که او ذخیرۀ خویش از جهان همین داند
ترا مربی خود دانم و دعا گویم
خدای جل جلاله زمن چنین داند