ولیکن با تو گویم این دو حرفی
که با من پیر مردی از عجم گفت
حق نصیب تو کند ذوق حضور
باز گویم آنچه گفتم در زبور
غالب و حلاج و خاتون عجم
شورها افکنده در جان حرم
هر دو را در کار ها آمیخت عشق
عالمی در عالمی انگیخت عشق
دلبری بی قاهری جادوگری است
دلبری با قاهری پیغمبری است
عشق مور و مرغ و آدم را بس است
«عشق تنها هر دو عالم را بس است»
گرمی افکار ما از نار اوست
آفریدن جان دمیدن کار اوست
پیش او هر ممکن و موجود مات
جمله عالم تلخ و او شاخ نبات
اهل دل را سینهٔ سینا دهد
با هنرمندان ید بیضا دهد
عشق صیقل می زند فرهنگ را
جوهر آئینه بخشد سنگ را