برگل بوزبد و هر دو با هم رفتند
من ماندم و من
شد صبح ، نه پروانه به جا بود و نه شمع
ناگاه صبا
وز جور و جفای دهر با هم گفتند
بسیار سخن
پروانه و شمع و گل شبی آشفتند
در طرف چمن
در ملک نگهداری و در ملک ستانی
کز سطوت جمشید وز قدرت بهمن
چون جان به لب آیدهمه ازجان شده سیرند
یکباره بشویند اوراق خرافات
ای هموطنان کینه وی تاکی وتا چند
کوعرق نژادی ، کوآن عصبیت
در خاک وطن خصم ، همآورد ندارد
هم جمع ندارد، هم فرد ندارد
ور توسن شاپور، جهان بود به من چه
شاپور چنان بود، برکلب حسن چه
گوییم که بهرام درآویخت به خاقان
آن یک چه بر این کرد، این یک چه ازآن دید