دریغا که پژمرده شد ناگهانی
گل باغ دولت بروز جوانی
بحسرت برفت از جهان رادمردی
که بودش بر اقلیم دین قهرمانی
سپیده دم روز اقبال بودش
بدین تیره شب خود کرا بدگمانی؟
دریغا چنان کامرانی که ناگه
شکستند در کام او کامرانی
ز تابوت کردست اجل تخته بندش
چو سرو سهی قامت پهلوانی
نهالی سرافراز بد لیک گردون
نداد آبش از چشمۀ زندگانی
ز گلبرگ او چون بر آمد بنفشه
ز آفت برو جست باد خزانی
بوقتی که آمد گل از غنچه بیرون
شد اندر کفن همچو غنچه نهانی
جهانا ترا شرم ناید که بی او
کنی عرضه بر ما گل بوستانی
به پیرانه سر خودجوانی کنی، پس
بقهر از جوانان جوانی ستانی
چو کشتی بباد فنا شمع دین را
چراغ گل از خار بر می دمانی
نبخشودی آخر بر آن سرو قامت
چه سنگین دلیّ و چه نامهربانی!
چه انگام سرسبزی تست، شهری
سیه گشته زین ماتم ناگهانی؟
چه رنگ آورد ارغوان، کرده خلقی
ز خون جگر جامه ها ارغوانی؟
لب لالۀ دل سبک چند خندد
نمی ترسد آخر از این دلگرانی
ز باد فنا ریخت در دامن گل
گلی تازه تر از گل بوستانی
فرو بسته او همچو غنچه دهن خشک
بسوسن نه لایق بودتر زبانی
خرامنده سروا! نگویی چه بودت؟
که امروز گرد چمن ناچمانی
چو نرگس یکی دیده از خواب بگشا
ز بیماری ار چند بس ناتوانی
نشستست صدر جهان بار داده
تو غایب چرایی؟ همانا ندانی
نه زی بارگاه برادر خرامی
نه ما را سوی حضرت خویش خوانی
نه یکران آسوده را بر نشینی
نه جعد بشولیده را بر نشانی
بساجان که دادند دی در قدومت
یکی از نهیب و دگر مژدکانی
پس از انتظار دراز تو الحق
نه این چشم می داشتند ارمغانی
نمد زینت از یک سفر ناشده خشک
بدین گرمی آخر کجا می داونی؟
رهی دور در پیش داری و ترسم
که این نوبت اندر سفر دیرمانی
تو بس چابکی در سواری و لیکن
چو بین بود مرکبت چون برانی؟
ز بالای چرخست نام تو گرچه
ز زیر زمین می دهندت نشانی
چو آنجا مقام تو محمود آمد
نگردی درین خاکدان ایرمانی
بنالید ای دوستان و بگریید
بر آن طلعت خوب و فرّ کیانی
بخند ای بداندیش او از وفاتش
ز چنگال مرگ ار برستن توانی
چه شادی کنی ای بد اندیش کاخر
دهد دور گردونت از این دوستکانی
همیشه پی شادمانی غم آرد
چنین بود تا بود گیتیّ فانی
هم از صبر جوشن کنیم ار چه سستست
گشاده چو شد ناوک آسمانی
بحمدالله ار چه ستاره فرو شد
بجایست خورشید چرخ معانی
امام جهان، رکن دین، صدر عالم
سرافراز ایّام، نعمان ثانی
چو بر جا بود رکن، باطل نگردد
ز نقصان یک خشت اصل مبانی
ایا سرفرازی که این هفت گردون
کند بام قدر ترا نردبانی
مبینام یک روزت از جای رفته
که تو قطب اقبال این خاندانی
تو خورشید شرعی و او ماه ملّت
شده روشن از هر دو چشم امانی
میان شما خاک چون حایل آمد
قمر منخسف شد، تو جاوید مانی
ترا واپسین انده این باد و آنرا
که شادست ازین، واپسین شادمانی
نه بر وفق ذوقست این شعر لیکن
مرامی نیاید ز من هم نهانی
خدایا! درین ساعت از گنج رحمت
هزاران لطیفه بخاکش رسانی
ز فرزند و جاه و جوانی و دولت
تمتّع ده این خواجه را جاودانی