ای عشق عجب درد سرشتی، پیداست
کز آب و گل منت بر انگیخته اند
ای عیش به آلایشت آمیخته اند
وی غم ز صفای سینه ات ریخته اند
گر صور دمند و گر مسیحا آرند
این کشته نه مستی ست که با هوش آید
آن کس که لوای عشق بر دوش آید
با نیستی ابد هم آغوش آید
باز نظر و منع نقاب آنجا بود
خفاش آنجا و آفتاب آنجا بود
دیدم جایی که فتح باب آنجا بود
منزل گه آرام و شباب آنجا بود
اوقات حیات خویش را سنجیدم
هر وقت که در خواب گذشت آن به بود
آنم که تنم همیشه از جان به بود
آلایش دامنم ز دامان به بود
مردیم ولی نه زود مردیم، نه شاد
غم دست به هم ساید و هم لب نگزد
مردیم که آه ما دل شب نگزد
در جام رود می ای که مشرب نگزد