ای عشق عجب درد سرشتی، پیداست

کز آب و گل منت بر انگیخته اند

ای عیش به آلایشت آمیخته اند

وی غم ز صفای سینه ات ریخته اند

گر صور دمند و گر مسیحا آرند

این کشته نه مستی ست که با هوش آید

آن کس که لوای عشق بر دوش آید

با نیستی ابد هم آغوش آید

باز نظر و منع نقاب آنجا بود

خفاش آنجا و آفتاب آنجا بود

دیدم جایی که فتح باب آنجا بود

منزل گه آرام و شباب آنجا بود

اوقات حیات خویش را سنجیدم

هر وقت که در خواب گذشت آن به بود

آنم که تنم همیشه از جان به بود

آلایش دامنم ز دامان به بود

مردیم ولی نه زود مردیم، نه شاد

غم دست به هم ساید و هم لب نگزد

مردیم که آه ما دل شب نگزد

در جام رود می ای که مشرب نگزد

تعداد ابیات منتشر شده : 510165