شد ز خاک درِ تو در عالم
آز بسیار خوار سیر شکم
لشکر بیگانه را در کشور ما راه نیست
ملک ما زیر و زبر از شهسوار دیگرست
ره سوی صیدگاه بی گاهش
آهوی شیر گیر همراهش
با چنان شیری به چالش گشت جفت
مردی او مانده بر پای و نخفت
شدی اینجایگه در قربت خود
مرا گرهم دهی نی قوت خود
گفتی آنک به خاطرم افتاد
آنچه این لحظه رفته بود از یاد
در تماشاش روز و شب بهرام
همچو جمشید در نظارهٔ جام
گفت خیرالبشر رسول خدای
آن فزون از همه به دانش و رای
لباس گرانمایهٔ خسروی
که دل را نوا داد و تن را نوی
مطلبم را ز فرط هوش گرفت
کفت نرمک: « سنائی » اینت شگفت